من یک عادت مخرب ذهنی  دارم که اگر متوجهش نباشم، حسابی از پا درم می آورد. مثلا وقتی تصمیم می گیرم در یک حیطه ی خاص شروع به فعالیت کنم، با بی توجهی عمدی به اینکه من در نقطه ی صفر قرار دارم، خودم را با افرادی که در آن زمینه در نقطه ی صد قرار دارند مقایسه می کنم و تازه کلی به خودم نق و نوق می کنم که چرا نمی توانم مثل او باشم. برای مثال، مدتی پیش تصمیم گرفتم که هیپ هاپ یاد بگیرم. شروع کردم به جمع آوری اطلاعات و مطالعه و مشاهده ی ویدئو های مختلف در یوتیوب و اینستاگرام و هر جای دیگری که دستم می رسید. صبح ها هم زود بیدار می شدم و حسابی تمرین می کردم. چشمتان روز بد نبیند بعد از یک مدت کوتاه چنان دچار بدن درد و ضعف شدم که بیا و ببین. حالا تصور کنید این وضعیت برای هر فعالیت دیگری پیاده بشود. دیدم اینطور نمیشود که بشود. خلاصه یک روز خودم را نشاندم روی صندلی و چشم انداختم تو چشمهاش و پرسیدم: آخر آدم عاقل می خواهی چه غ ل ط ی بکنی؟ ها؟ تو اصلا دو زار شعور داری؟ آخر نمیشود که توی همه چیز ستاره باشی. دختر جان یک کار را انتخاب کن و مثل آدم بچسب بهش.

 من یکی که باید مدام به خودم یادآوری کنم که، آی دختر جان بی خیال شو! ته تهش قرار نیست مدال گردنِ کسی بیندازنند. گاهی وقت ها انگار موشی که گربه دنبالش کرده، همش دارم از این سوراخ به آن سوراخ می روم و هنگامی به خودم می آیم که دیگر تاب و توانی برایم باقی نمانده. وقتی خوب تحلیل می کنم می بینم ریشه این مساله، در تنوع طلبی ام است. می دانی؟  دلم میخواهد در همه ی علوم و فنون مورد علاقه ام شهره ی آفاق بشوم. انگار باورم نمی شود یک آدم معمولی هستم با توانایی ها و امکانات متوسط. دائماً باید درِ گوش این دخترک پر جنب و جوش بخوانم، که تو سوپر وُمَن نیستی.

 امروز تصمیمی گرفتم. قصد دارم توقعم را از خودم کمتر کنم. مطمئنم این بار، زنجیر این عادت را پاره پاره می کنم.