۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

شفا یافته

    من عاشقِ نوشتنم. یعنی می شود گفت می نویسم تا زنده بمانم.

   من از دلِ یک منجلابِ سیاه و متعفن می آیم. برای من ننوشتن یعنی رکود، یعنی فاسد شدن، یعنی پایان...

روزهایی را به زنده مانی و مرده گانی گذرانده ام که هنوز پس از گذشت مدتهای مدید، تالم و سوزشِ تاول هایش را با خودم دارم...

هنوز طنینِ شومِ زنجموره هایِ آن ایام در سرم شعله ور است...

من نجات یافته ی شفاخانه ی واژگانم...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

از نوشتن

قلم به دست که می شوم، خواب و خوراک و این دنیا و آدمها، و  حتی خودم را به دست هایِ عزیزِ فراموشی می سپارم.


قلم نگویید ، بگویید تاجِ پادشاهی. کاغذ نگویید ، بگویید ملک پادشاهی. با این دو، فرمانروای سرزمینی می شوم که ابتدا و انتهایی ندارد. قلمرویی که فقط و فقط ار آنِ من است و کلماتی که همه گوش به فرمانِ من، خم و راست می شوند تا مقصود و مطلوبِ مرا  به اجابت برسانند.


پای نوشتن که وسط باشد، پای همه کس و همه چیز از دنیایم بریده می شود. غرق در  خلسه ای می شوم، که ابعاد زمانی  و موقعیتِ مکانی ام را گم می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ممیزی

بعضی ها آنچنان مقربِ بارگاهِ دلت می شوند که یک نظر نگاهشان می شود جوازِ اکران بدون ممیزیِ داستانت...


آرام و بی دغدغه کنارشان می نشینی و خودِ واقعی ات را بی واهمه پلِی می کنی. نگران نیستی که نکند اینجا را ببیند یا نکند از آنجایش خوشش نیاید!

دیگر نگرانِ هیچ صحنه ی نا مناسب یا زشتی نیستی.


او آرام نشسته  و نظاره گرِ قصه ی توست . حتی اگر خوشش نیاید تو را خاموش نمی کند.


به پایان که رسیدی سخت در آغوش می فشاردت و آهسته در گوشَت زمزمه می کند: می فهممت جانانم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درباره نقطه عدم تعادل در زندگیِ من(قسمت دوم)

در قسمت اول گفتم که تمام تلاش من بر آن است تا هر چه بیشتر و بهتر فراموش کنم که زنده ام تا بتوانم رنج زنده بودن را از خاطر ببرم.

در بابِ نقطه ی تعادل یا عدمِ تعادلِ مطلوب برای زندگیم هیچ نقطه ای را نمی شناسم. از خودم نامتعدل تر سراغ ندارم. من حتی میزانِ دقیق نیاز جسمم برای خوابیدن و خوردن را هم نمی دانم. حالا چطور می توانم از نیازم به مسائل مهمتر از قبیل خواندن  و نوشتن سر در بیاورم؟

تنها راهی که به نظرم می رسد داشتنِ سیاهه ای از فعالیت های موردِ علاقه ام است تا در وقت گیجی و منگی دستم در پوستِ گردو نماند.

شاید فهرستِ زیر مثالی از لیستِ مطلوب و موردِ نظرِ من باشد تا زمانی که لحظه ی مرگم سر برسد. (اگر کمی دقت کنم متوجه خواهم شد که تمام علاقه مندی های من در ست و دامانِ کلمات و واژه ها ریخته شده)

 

خواندن و نوشتن( یعنی فکر کردن)

 

    وبلاگنویسی و راه اندازی سایتم

 

نوشتنِ کتاب

 

درست موسیقی گوش دادن (من باب تفریح و یادگیری و الهام. وگرنه تصمیم ندارم از فن آواز خواندن و نواختن ساز  سر دربیاورم. دلم می خواهد اما افسوس که مهلت ندارم)

 

شعر گفتن

 

شعر حفظ کردن

یادگیریِ هنر spoken word  از جهتِ گذرانِ عمر

 

  تماشایِ فیلم ( از علم سینما سر در نمی آورم. فیلم دیدن را از آن جهت دوست دارم که ذهنم را      تغذیه می کند، برای نوشتن سرنخ به دستم می دهد و زنده بود را از یادم می برد)

 

 

کمک به آدمهای زندگی ام (از مفید بودن در زندگی دیگران لذت می برم)

 

مطالعه و تحقیق در جهت داشتن یک سبک زندگیِ آرام و خوب(من معتقدم یا خوب زندگی کن یا بمیر.  هرچه می کنم انگار نمی توانم از شر این تفکرِ صفر و صدی خلاص شوم J)

 

مخلص کلام اینکه، وقتی زمانم را صرفِ انجامِ فعالیتهای این چنینی می کنم، کمی آرام     می شوم و می توانم با لبخندِ نصف و نیمه ای سر بر بالین بِنَهم.

روی هم رفته، فکر می کنم این کارها را دوست دارم انجام بدهم تا متوجهِ دردِ زنده بودنم نشم. انگار آدمی که تند و تند مُسکن قورت می دهد مبادا یک وقتی درد بیاید سراغش. هنگامی که  می خوانم و  می نویسم و با واژه ها در می آمیزم، از قیدِ دنیا و هر آنچه در آن است آزادم.

شاید کسی فکر کند  شاید ماحصل این مدل وقت گذرانی ها رضایتِ دل و آرامش باشد، اما باید بگویم خیر.

بر فرضِ محال که بشود و بتوانم تمام اینها را در یک روز انجام دهم، باز هم فرقی به حالم         نمی کند. همان گیجی و منگیِ سابق هست، همان بی قراری ها هست، همان بی انگیزگی ها هنوز هم هست... 

 نه شادی می تواند مرا خیلی خوشحال کند و نه غم میتواند از پا درم بیارورد. تا بیایم  غرق خوشی و ناراحتی بشوم، یکهو یک سقلمه به خودم می زنم تا به خودم یادآوری کنم که آهای دختر جان زود و سریع برگرد سرِ کارت. تجربه ی من این است، آدمهایی که زیادی خوشحالند یا زیادی ناراحتند بیکارند.

 آخر مگر میشود بیکار نباشی و صبح تا شب آویزانِ در و دیوار تلگرام باشی و هی جوک بخوانی و زورکی هرهر و کرکر کنی؟ آخر مگر می شود بیکار نباشی و شب تا صبح زیر لحاف آهنگ غمدار گوش بدهی و گلوله گلوله اشک بریزی؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درباره نقطه عدم تعادل در زندگیِ من(قسمت اول)

مهمترین اولویت زندگیِ تو کدام است؟ فکر می کنم مهمترین اولویت زندگی من تجربه کردن است. برای بودن در این دنیا کسی از من نظری نخواست. روزی چشمانم را باز کردم و متوجهِ بارِ ثقیلِ بودن، بر شانه های ضعیفم شدم.

تازه کسی هم نبود و نیست که بگوید چکار کنم و چکار نکنم. اصلا خودم نمی دانم برای چه اینجا هستم. یادم نیست از کجا آمده ام و بدتر از آن، اینکه نمی دانم قرار است به کجا بروم. به گوسفندِ زبان بسته ای می مانم که نمی داند می خواهند قربانی اش کنند یا قرار است به باغچه ای زیبا ببرندش. ولی تهِ تهش خودش می داند که گوسفند است. اینجا و آنجا خیلی توفیری ندارد.

تا آمدم خودم را پیدا کنم بیست و اندی سال عمر داشتم. بیست و پنج سال از عمرم را در بهت و خیرگی به سر کردم. از غم و دردِ گیجی تا مرز دیوانگی هم رفتم. نمی دانستم چرا اینجایم! هنوز هم نمی دانم. ناچار روزی تصمیم گرفتم تا برای هر کاری که انجام می دهم بهانه ای بتراشم و ادای موجودات هدفمند را دربیاورم غافل از اینکه اینها همه بازی ای بیش نیست برای گذران عمر با حداقلِ درد.

پس اگر در جواب این سوال بگویم اولویتی جزپیدا کردنِ بهترین راه برای  گذراندن فرصتی که برای یک بار در اختیارم قرار گرفته ندارم پر بیراه نگفته ام.

من فقط به این می اندیشم که چگونه بیشتر خوش بگذرانم و چگونه در هر لحظه آرام باشم. پس بدیهی ست از هر گونه شرایطی که آرامش و راحتی ذهنم را به چالش بکشد یا در معرض خطر قرار دهد به کل دوری گزینم. عجیب نیست که نوشتن را به عنوان حرفه ام برگزیده ام.

ورزش می کنم چون نمیخواهم تحمل بیماری و درد آرامشم را برهم  بزند. می نویسم چون ذهنم را در حالت سکوت و سکون قرار می دهد. میخوانم تا فراموش کنم زنده ام و درد بودن را به فراموشی بسپارم. با گِل و گُل و در و دیوار و حیوان و آدم  و هر آنچه که به چشمم بیایددرد و دل می کنم تا فراموش کنم که تنها آمدم و تنها زندگی می کنم و تنها خواهم رفت. با مرگ رفاقت می کنم تا یادم بماند قرار نیست بدبختی ها و مصیبتهایم تا ابد ادامه داشته باشد. با آدمها همدلی می کنم تا گولشان بزنم، تا یادشان برود که تنها و بی پناهند. از هر دری صحبت می کنم مبادا یادشان بیایند که بود و نبودشان در این دنیا هیچ اهمیتی ندارد و خیال هیچ کس از نبودشان مکدر نمی شود. به خودم میگویم بگذار حداقل اینها فکر کنند      مهم اند.

آری فقط آمده ام تا وقت بگذرانم و بی صبرانه انتظار روزی را می کشم که خبر دهند تمام شد!

چند سال پیش امتحان شفاهی ارائه ی شعر حفظی در مقابل کلاس را داشتم. استاد می گفت سخت ترین نوعِ ارائه شفاهی و سخنرانی، ارائه ی شعر است. قریب به پنجاه نفر بودیم و همگی منتظر. وقتی استاد شروع به برگزاری امتحان کرد هر کس به بهانه ای سعی می کرد بهانه ای بتراشد و نوبتش را به بعد تر موکول کند. همه می خواستند فرصت بیشتری بیابند تا گلِ قشنگتری به سرشان بزنند بی خبر از اینکه هر چه بیشتر وقت داشته باشند نتیجه را بدتر خواهند کرد.  من اما با بقیه کمی فرق داشتم. تمام تلاش خودم را کرده بودم و تمام آنچه می توانستم را انجام داده بودم، اما از طرفی هم از دلهره و تشویش امتحان آرام و قرار نداشتم. می خواستم هر طور شده از شر این فشار و سنگینی خلاص شوم. در نتیجه به دست و پای استاد افتاده بودم که تو را به خدا از من زودتر امتحان بگیرید. به هر بدبختی که بود راضی اش کردم.

 امتحان را دادم و چنان آرامشی بر روح و جسمم مستولی شد که نظیر آن را کمتر سراغ دارم.

حکایت مرگ و پایان زندگی هم برای من همینگونه است. بقیه می خواهند زمان بیشتری بیابند تا بیشتر لذت ببرند تا بیشتر مفید باشند تا بیشتر ظلم کنند تا بیشتر... نمی دانم. من اما نه. من محتاج آرامشِ پس از نیستی هستم. من به مردن محتاجم. من میخواهم زودتر بروم.

مرگ را دوست دارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چقدر شبیهِ هم شده ایم!

همیشه یک نیاز کشنده در من بوده که در هیچ برهه ای از زندگیم نتواستم از آن صرف نظر کنم. دائما  آرزو داشتم کسی باشد که بتوانم با او طوری از خودم صحبت کنم که گویی با خودم سخن می گویم.

وقتی با خودتان حرف می زنید چه حسی دارید؟

هیچ گاه پیش آمده که در خلوتتان از صحبت با خودتان واهمه داشته باشید؟

 منظورم جنس حرفی ست که می خواهید به خودتان بگویید.

مثلا نگران قضاوت شدن هستید؟

 آیا نگرانید که بد فهمیده بشوید؟

نگران سوء برداشت هستید؟

هیچ نگرانید که پس از گفتن حرف مذکور، نظرش راجع به شما عوض شود و از آن پس با چشم دیگری شما را بنگرد؟

نگرانید که دیگر مثل سابق دوستتان نداشته باشد؟

نگرانید که دیگر جوابِ   تماس ها و پیامهایتان را ندهد؟

جوابِ من: قطعا نه.

وقتی با خودم حرف می زنم روحم عریان است. هر آنچه هستم و نیستم را به معرضِ نمایش می گذارم.

با دیگران که درد و دل می کنی چطور؟

وقتی با دیگران صحبت می کنی باید کلید سانسور شیپ مغزت را on کنی که مبادا هر حرفِ بدونِ فیلتری از آن بیرون بیاید. چرا؟

چون قضاوت می شویم.

چون تنها می شویم. آدمها کسانی را دوست دارند که شبیهِ خودشان باشند و وقتی تفاوت عقایدمان با خودشان را ببینند نظرشان راجع به ما عوض می شود و  ترکمان      می کنند و تنها می شویم. من تنهایی را دوست ندارم.

 

چون ما آدمها و چیزهای زیبا ، دوست داشتنی و غیرواقعی را به  آدمها و چیزهای واقعی ترجیح می دهیم. اما واقعیت همیشه زیبا و دوست داشتنی نیست. گاهی زهربار و تلخ است. اما ترجیح می دهیم خودمان را گول بزنیم و زیبا به نظر برسیم. شاید اگر آرامشِ نهفته در پسِ پذیرشِ واقعیتها را می چشیدیم نظرمان عوض می شد .

یک آرزو: کاش روزی برسد که به همدیگر اجازه بدهیم تا خودِ واقعی و بدون ممیزی شان را روی پرده ببرند. آن وقت است که گونه گونی و تنوع نقش ها و رنگها و فردیتِ آدمها میخکوبتان می کند. آن وقت است که می شویم منبع الهامِ یکدیگر. آن وقت است تکراری بودن آدمها دیگر آزارمان نمی دهد. می دانیم آقای الف و آقای ب در چه چیز از هم متمایز و متفاوند. کاش می شد همه چیز بچرخد و زیبایی را به جای شباهت ها در تفاوتها ببینیم. در دنیای امروزمان هر چه بیشتر شبیه به دیگری باشیم عزیز و مقبول تریم.

پس ارزش یگانگی مان کجا رفت؟  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک پیشنهاد برای من

هیچگاه برای پر کردن تنهایی هایت  سراغِ  آدم ها نرو.

    مثل ساختنِ خانه در مایملکِ دیگران است. روزها، ماهها و شاید چندین سال متوالی می روی و می آیی و خاک    می خوری. تمام دار و ندارت را خرج می کنی. با هزار کس و ناکس سر و کله می زنی. داستانِ بد قولی های عمله و بنا را که خودت خوب می دانی؟  از خواب شب و خوراک روزت می زنی، تنها به امید سر پناهی امن برای روزِ  و شبهای مبادایت. به امید کاشانه ای که ضامن آرامش جان و آسایشِ جسمت باشد. غافل از اینکه روحت خبردار نیست که اول از همه باید زمین را می خریدی و سندش را به نام خودت   می زدی. یکهو به خودت می آیی و یادت می آید که ای دادِ بیداد، بدون اینکه قدم اول را بداشته باشی،  سراغ مراحل بعدی رفته ای. حالا هم شهرداری با بولدوزر و لودر افتاده به جانِ عمارتی که با عرق جبین و کد یمین بنا کرده بودی . هیچ به هیچ. تمام دارایی ات در چشم به هم زدنی نیست و نابود شد.

 اما تو، بله، تو! تهِ دلت خوب می دانی که مقصر کیست و چرا ! می دانی که همه اش ایراد از تو بوده.

یادم بماند تنها دلی که از آن من است در سینه ی من است. یادم بماند تنها دلی که می توانم رویش سرمایه گذاری کنم دل خودم است.

 یادم بماند دلم را، سرمایه ام را، تمامِ دار و ندارم را در آبادی یا خرابه ی دل دیگران نبازم.

تنها حسابِ امنِ من میان سینه ی من است.

 یادم بماند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در باب شکستِ عاطفی


هر چند درجاتِ شدتش متفاوت است اما خواهی نخواهی احساساتِ ناخوشایند بر دلت خیمه خواهد زد. انگار دستی با ناخن های بلندِ سیاه از غیب قلبت را چنگ زده و قصدِ جانت را کرده. انگار که زنده نماندن بهترین گزینه ی موجود است. انگار که دلت یک بیهوشیِ سیصد ساله می خواهد. دلت می خواهد ماجرای فیلم"درخشش ابدیِ یک ذهن ِ پاک" واقعی بود و می توانستی تمام خاطراتش را از ذهنت بزدایی. با خودت  می نشینی و ماجرای اولین برخوردتان را هزار بار مرور میکنی و هی به او و زمین و زمان و خودت لعن و نفرین می فرستی که ای کاش فلان و بهمان می شد، ای کاش پایت می شکست و شما دو نفر هرگز به پست هم نمی خوردید. نمی خواهی باور کنی. نه که نخواهی، نمی توانی. تار و پود دلت از هم شکافته. قلبت ریش ریش شده. مگر به همین راحتی هاست؟  تمامی دقایق روز و شبت را با یادش آذین بسته ای .گوشه به گوشه ی شهر با هم خاطره ساخته اید.نه! هر چه فکرش را می کنی ممکن نیست. فراموشی اش میسر نیست.  فرنگی ها می گویند زمان بهترین شفا دهنده است. من می گویم، دستی از سر ارادت و آفرین بر شانه ی خودت بزن و بلند شو. من می گویم هنوز هستند کسانی که به عشقشان دلت را وادار به تپیدن کنی. من می گویم هنوز هستند کسانی که بودنِ تو دلیل بودنشان است. پس بمان. تلاش کن که بمانی. اول بخاطر خودت. خودی که رنج کشیده و و زخم برداشته اما رهایت نکرده. خودی که این بار قوی تر و مطمئن تر از سابق شانه به شانه ات ایستاده و رهایت نکرده. و دوم برای آنها که اجاق دلشان از آتش ِ محبت چون تویی گرم شده و رونق گرفته.

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تنهایی یا تن بانی

طاقتِ تنها ماندن نداریم. به هر قیمت و از هر مکانی شده باید پارتنری بیابیم. حالا می خواهد از راه کاوش در صفحه های خوش رنگ و لعاب اینستاگرام باشد یا پارک محله ایِ سر کوچه. باید به خودمان و بقیه مخلوقات نشان بدهیم که ما از آنهایی نیستیم که تنها بمانیم. انگار تنهایی و تجرد معصیت است!  بی خبر از اینکه آرامش باید از درونِ خودمان بجوشد. به هر قیمتی شده خودمان را با علاقه مندی های شخص مورد نظرمان تطابق می دهیم و روز و شب برای بقیه، و از همه بدتر خودمان فیلم بازی می کنیم تا مرغوب و مطلوب جلوه کنیم. کافیست در یکی از تصاویر صفحه ی اینستاگرامِ طرف، یک جفت دمبل نیم کیلویی ببینیم، آن وقت است که با سرعت برق و باد در محلِ باشگاهِ سر کوچه مان ثبت نام می کنیم تا عکاسخانه ای برای ثبتِ تصاویرِ جدیدمان داشته باشیم. یک روز عکس شکمِ شش تکه ی فوتوشاپی مان را هوا می کنیم، روز بعد عکس قمقه ای با تکه های شناور نعنا و لیمو و توت فرنگی.  همه اش همین؟ تمام تکنیک های دلبری کردنمان به همین جا ختم می شود؟

 پس سهم فردیت و یگانگی ات چه می شود؟ مگر قرار نبود وجه تمایزمان از یکدیگر را نمایش دهیم تا دنیایمان گونه گون شود؟ مگر قرار نبود همگی کپی یکدیگر نباشیم؟

 دختر و پسر بعد از جدایی حاضر نیستند اندکی امان بدهند این قلب و دل بی نوا کمی آرام بگیرد و زخم هایش رفو شود. دل افگار از جدایی قبلی، از وحشتِ تنها ماندن با خویش، دوباره خودش  را وسط معرکه ای دیگر پرتاب می کند.

 چرا تنها ماندن با خودمان برایمان خوفناک است؟ اتاقِ بازجویی از قاتلانِ زنجیره ای را در فیلم ها دیده اید؟  در را که باز می کنی با دیدن قطراتِ خونِ خشک شده ی کف اتاق زَهره ات آب می شود. اتاقی تاریک و نمور.  سکوتِ مرگ آورِ فضا، صدای خش خش راه رفتنِ سوسک های پرنده  را به وضوح شنیده می شود. بوی نمْ امانت نمی دهد.  نورِ مزاحمِ چراغِ آویخته از سقف، چشمانت را چنان می سوازند که توانِ ماندن برایت باقی نمی گذارد. خودِ  درونت را همچون بازپرسِ اخمو و بی رحمی می بینی که اندیشه ای جز صدورِ حکمِ اعدامت در سر ندارد.  اکثر ما ملاقات با خودمان را در چنین  فضایی متصور می شویم.      نمی دانم چرا با آدمکِ درونمان قرار ملاقات نمی گذاریم

   تا زمانی که یاد نگیری چگونه با خودت تنها در یک اتاقِ در بسته بنشینی و لذت ببری نمی توانی رابطه ی رضایت بخشی با اطرافیانت شکل دهی. تا وقتی نتوانی خودت را سرگرم کنی و آرام شوی ، ورود به هر رابطه ی عاطفی ای وقت تلف کردن است. راه و رسم تنها بودن و لذت بردن آموختنی ست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مورچه ی متفکر


هر صبح که از خواب بیدار می شوم  و می بینم که هنوز نفس می کشم، حسابی تعجب می کنم. زمانی اسم آلارمِ صبحگاهیِ تلفن همراهم را گذاشته بودم  "هنوز زنده ای!"

احتمالا برای شما این سوال پیش بیاید که آیا من از نظر روانی سالم هستم یا نه؟  مطمئناً نمی دانم ولی احتمالا سالمم.

  هفت هشت ساله که بودم وقتی مورچه ای را در حال کوشش و تلاش می دیدم، جفت پا می پریدم رویش وآناً از زندگی و زحمت های بعدی راحتش  می کردم. بعد هم کلی به  زپرتی بودن زندگیِ آن موجود فلک زده می خندیدم وبا نگاهی سرشار از تبختر به جسدِ بی جانِ آن بخت برگشته، می پرسیدم: آخر این هم زندگیست که تو داری بدبخت؟ زندگی ای که با یک تصمیمِ  یکباره ی من، تمام بشود که زندگی نیست. تازه کلی هم به خودم مغرور می شدم که سرنوشتی این چنینی ندارم.

حالا که گنده شده ام، می فهمم که سرنوشت محتومِ من از تمام آن مورچه های جان باخته رقت بار تر و ترحم آمیز تر است. حداقلش این بود که آن موجودِ دوسانتی قدرتِ تعقل نداشت و نمی فهمید من دارم چه بلایی سرش می آورم.

حالا هر صبح خودم را همچون مورچه ای می بینم  که از له شدن زیر   هزاران جفت کفش و دمپاییِ جورواجور جانِ سالم به در برده و از زنده ماندن اتفاقی اش حسابی بهت زده است. در حالی که هنوز خسته و کوفته از تکاپو ودوندگی هایِ روز قبل است، از نو خودش را به عرصه ی  کارزاری دیگر پرت می کند. با این تفاوت که این بار مورچه می داند انتهای داستان  چیست، مورچه ی این داستان، اندیشیدنْ می داند.


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰