من:  راستی سپیده واسه بچه اقدام نکردید؟

سپیده:  نه دیگه وقتی رفتیم سوئد میخوایم بچه دار بشیم.

 

یکهو سر و کله ی یک علامت سوالِ گنده در ذهنم پیدا می شود!


چگونه زندگی مان را سپری می کنیم؟ مطالعه چه سهمی از زمانِ ما را به خودش اختصاص داده است؟ سن امید به زندگی مان پنجاه است یا هشتاد؟ قرار است در سنِ پانزده سالگی زیرِ آتش بمباران جزغاله شویم؟ یا در سنِ نود سالگی از فرطِ کهولتِ سن درگوشه ی بیمارستانی با آخرین تجهیزاتِ پزشکی، خیلی شیک و مجلسی از این دنیا خداحافظی کنیم؟ کلاس اول تا پنجم را همراه با سی همکلاسیِ دیگر، داخلِ یک چادرِ عشایری در خاک و خُل درس بخوانیم یا در کلاسی با حداکثر جمعیتِ هشت نفر، آن هم فقط منحصر به یک پایه ی تحصیلی ؟ بیش فعالی فرزندمان بشود پله ای برای ترقی یا دره ای برای سقوطش؟ در سنِ چهل سالگی چند عدد دندان در دهانمان داریم؟ وقتی به دورانِ میانسالی می رسیم، دیابت و فشار خون و چاقیِ مفرط داریم یا نه؟ چند درصدِ جمعیتِ جامعه مان اقدام به خودکشی می کنند؟ دختر نُه ساله مان صبح ها هنگام رفتن به مدرسه، خنده به لب دارد یا از سرِ تمارض خودش را به دل درد می زند؟ پسر عمویِ بیست و هشت ساله مان مشغول کسب درآمد و تحصیل است، یا در حال آمد و شد دائمی از تلگرام به اینستاگرام؟ دخترانِ شهرمان  قبل از سنِ بلوغ به خانه ی شوهر می روند یا در سن بیست و نه سالگی با شناخت و اختیارِ تام دست به انتخاب می زنند؟ مردمِ شهرِمان مرگِ عزیزانشان را قسمتی از یک چرخه ی طبیعی می بینند یا آن را نتیجه ی  ظلم و بی رحمی خداوند می دانند؟ دوستمان عدم موفقیتش در فلان پروژه را نتیجه ی قهر طبیعت و بدشانسی می پندارد، یا انگشت شماتت را به سمتِ خود نشانه می گیرد؟

گویی جواب این سوالات و  هزاران سوالِ دیگر از این دست، تنها به جواب یک سوالِ مهمتر گره خورده است: کجا متولد می شویم؟


عراق؟ آمریکا؟ ایران؟ سوریه؟ انگلستان؟ یا سوئد؟