عجیب است. تنها که رهایشان می کنی فقط چند علامت بی معنی و بی ربط جلوه می کنند . تغییراتی که همین چند کارکِتر بی مفهوم می توانند ایجاد کنند کاملا دور از تصور است. چیزی شبیه به اجی مجی لا ترجی.  هفته ی گذشته خواهرم به هر علتی که نمی دانم، بسیار ناراحت و دل آشفته بود. شاید به همین دلیل هم بود که یک بحث کلامی میان ما دو نفر در گرفت. در میان تمام جمله های تند و تیزی که خواهرم به من گفت، یک جمله  بود که جنسش به کُل، با دیگر جمله ها متفاوت بود. تعداد واژگانِ این جمله ای که با سرعت برق و باد در کله اش ردیف کرد و تحویلم داد، به ده هم نمی رسید، اما  تمام تصورات و خیالهای خوشی که از خواهرِ دلبندم بافته بودم را دود کرد و به هوا فرستاد. آن جمله از حیث ضربه ای که به قلب من فرو کرد، هیچ تفاوتی با شمشیرِ زهرآلود نداشت. دردناک، سمی و کشنده. انگار قسمتی از روحم درآن لحظه پاره پاره شد و به فنا رفت. تا رو پودِ دلم چنان از هم شکافت که بعید می دانم تا زنده ام خاطره ی آن روز و احساساتِ ناگوارِش را فراموش کنم.      می دانی؟ گاهی بعضی ها از سرِ خوش بینی زیاد و اعتمادِ بیجا زخم می خورند. حسِ آن روزِ من، حسِ دخترکی بود که بخاطرِ نیک اندیشیِ  احمقانه اش فریب خورده و قلبش زخمی کاری برداشته است. البته ویژگیِ بارزِ اغلبِ حرفهایی که بی اجازه ی صاحب خانه (عقل مان) از دهانمان بیرون می آیند، همین سمی بودنشان است. در این نوشتار مایلم که با تمسک به این استعاره، چند نکته را به خودم یادآور شوم.

مراقب ترجمه ی احساساتِ بدِمان باشیم.

به نظرتان شخصِ مسلحی که از فرطِ عصبانیت در حالِ انفجار است، با شمشیری که به دست دارد، چه اقدامی می کند؟ جز این است که خون و خون ریزی به راه بیاندازد؟ جز این است که آسیب برساند؟ جز این است که بمَرگانَد؟ گاهی که احساساتِ ناخوشایندمان فوران  و جان به لبمان می کنند، دهان باز می کنیم و کلماتِ سمی مان را چونان شمشیرِ بُران، چنان بر فرقِ سرِشنونده  می کوبیم که نقشِ زمین می شود. اصلا فکر نمی کنیم که برخی کلمات چنان  کشنده اند که ممکن است جان شنونده مان را بگیرند،که تازه اگر طرف شانس بیاورد و از زهرِ زخم، جانِ سالم به در ببرد، جای آن زخم برای همیشه می ماند و نمی گذارد که فراموش کند آنچه به سرش آمده. اگر شخصِ مضروب (یا مقتول) یکی از آدمهای تکرار ناپذیرِ زندگی مان، مثلا مادر یا رفیق مان باشد چه؟ تجربه ی زخم خوردن از دست و زبان عزیزان مثل ِ زخم زبانِ آدمهای کوچه و بازار نیست. تو گویی هرچه شخص عزیزتر باشد، شمشیرش هم برنده تر است و آسیبِ بیشتری بر جان و روحت باقی می گذارد. من یکی در مخیله ام هم نمی گنجید که خواهرم چنین زخمی به من بزند. چه خوب می شد اگر ما آدمها کمی بیشتر مراقب کلماتمان می بودیم. گاهی دلخور و ناراحتیم اما ترجمه ی دقیقِ حس های آن لحظات به کلمات، ممکن است آسیبی بر جا بگذارد که جبرانش سخت یا محال باشد. چه بهتر می شد وقتی که نا آرام و عصبی هستیم، زبان به دهان بگیریم و تلاش کنیم تا حالِ مشوش خودمان را به سکون و آرامشِ نسبی برسانیم و سپس دست به تصمیم و اقدام بزنیم. فکر می کنم آمار قابل توجهی از مجروحان و مقتولان این دست حوادث، ناشی از بی توجهی ما به همین مساله است.

هنرِ به زنجیر کشیدن واژه ها

    حال اگر مساله ناراحتی و مسائلی از این دست را هم کنار بگذاریم، گاهی  فکر می کنم اصلا نیاموخته ایم چه بگوییم و کجا بگوییم. گاهی نمی دانیم چه شیوه ای از صحبت کردن مناسبِ شنونده مان است. من ایمان دارم که کلمات می توانند حافظ و ضامن روابط مان شوند، ایمان دارم واژه هایی که می سازیم قادرند ریسمانِ دلبستگی هایمان را محکم تر کنند یا آنها را از هم بگسلند. اگر آدمهای زندگی مان برایمان مهم اند خوب است که  هنرِ سخن گفتن را بیاموزیم. چه بسا ندانستنِ برخی از همین کوچک های خطیر، تصویرِ تاریکی از ما بر روی ذهنِ  شنونده حک کنند، که احدی تا ابَد قادر به زدودنِ آن نباشد.

 

   در بابِ صدمات و مضرات کلماتِ بدونِ تعقل هر چه بگوییم، تمامی ندارد. آنچه به ذهن من رسید همین چند نکته بود. شاید درآینده فرصتی دست دهد تا بتوانم مفصل تر از این مقوله برایتان درد و دل کنم.