دیروز با مادرم  مشغول گپ و گفت بودیم . مادرم گفت: "سمانه امروز که رفته بودم سرِ خاکِ سارا(دختر عمه ی من) یه خانومی اومد و بهم پیشنهاد شستن سنگ ِقبرش رو داد. منم بهش جواب ِ منفی دادم و گفتم که پول نقد همرام نیست. اما اون خانوم بدون درنگ در جوابِ من گفت: اشکالی نداره میشورم واست"

مادرم همه ی این حرفها را  گفت که آخرش بگوید: "سمانه چقدر خوبه گاهی کسی بیاد و بی هیچ توقعی محبتی به آدم بکنه."

  من می گویم: در این روزگاری که همه ی ما کمابیش تبدیل به بردگان ِتکنولوژِی ِ مسموم ِ جهان سومی شده ایم، چقدر کیف دارد وقتی بدون ِ هیچ چشم داشتی  لطفی به جاندار یا بی جانی کنیم.


   دیروز خواندن ِ وبسایت شاهین کلانتریِ عزیز را با جدیت شروع کردم و  زیر یکی دوتا از مطالب هم برایش یادداشت گذاشتم. امروز که دوباره به خانه اش سر زدم،  دیدم تمام ِحرفهایم را با محبت و همدلی جواب داده و پی گیرِ شده. احتمالا اختلال کمبودِ توجه ندارم اما وقتی از شخصی محبت ِ بی توقعی می بینم، چنان هیجان زده  می شوم که هر کَس نداند گمان می کند از اختلال ِ حاد ِ فقر ِ محبت رنج می برم.

   آدمهایی که حواسشان به بقیه هست را تا سر حد جنون دوست می دارم و ستایش می کنم.