هر صبح که از خواب بیدار می شوم  و می بینم که هنوز نفس می کشم، حسابی تعجب می کنم. زمانی اسم آلارمِ صبحگاهیِ تلفن همراهم را گذاشته بودم  "هنوز زنده ای!"

احتمالا برای شما این سوال پیش بیاید که آیا من از نظر روانی سالم هستم یا نه؟  مطمئناً نمی دانم ولی احتمالا سالمم.

  هفت هشت ساله که بودم وقتی مورچه ای را در حال کوشش و تلاش می دیدم، جفت پا می پریدم رویش وآناً از زندگی و زحمت های بعدی راحتش  می کردم. بعد هم کلی به  زپرتی بودن زندگیِ آن موجود فلک زده می خندیدم وبا نگاهی سرشار از تبختر به جسدِ بی جانِ آن بخت برگشته، می پرسیدم: آخر این هم زندگیست که تو داری بدبخت؟ زندگی ای که با یک تصمیمِ  یکباره ی من، تمام بشود که زندگی نیست. تازه کلی هم به خودم مغرور می شدم که سرنوشتی این چنینی ندارم.

حالا که گنده شده ام، می فهمم که سرنوشت محتومِ من از تمام آن مورچه های جان باخته رقت بار تر و ترحم آمیز تر است. حداقلش این بود که آن موجودِ دوسانتی قدرتِ تعقل نداشت و نمی فهمید من دارم چه بلایی سرش می آورم.

حالا هر صبح خودم را همچون مورچه ای می بینم  که از له شدن زیر   هزاران جفت کفش و دمپاییِ جورواجور جانِ سالم به در برده و از زنده ماندن اتفاقی اش حسابی بهت زده است. در حالی که هنوز خسته و کوفته از تکاپو ودوندگی هایِ روز قبل است، از نو خودش را به عرصه ی  کارزاری دیگر پرت می کند. با این تفاوت که این بار مورچه می داند انتهای داستان  چیست، مورچه ی این داستان، اندیشیدنْ می داند.