هر چند درجاتِ شدتش متفاوت است اما خواهی نخواهی احساساتِ ناخوشایند بر دلت خیمه خواهد زد. انگار دستی با ناخن های بلندِ سیاه از غیب قلبت را چنگ زده و قصدِ جانت را کرده. انگار که زنده نماندن بهترین گزینه ی موجود است. انگار که دلت یک بیهوشیِ سیصد ساله می خواهد. دلت می خواهد ماجرای فیلم"درخشش ابدیِ یک ذهن ِ پاک" واقعی بود و می توانستی تمام خاطراتش را از ذهنت بزدایی. با خودت  می نشینی و ماجرای اولین برخوردتان را هزار بار مرور میکنی و هی به او و زمین و زمان و خودت لعن و نفرین می فرستی که ای کاش فلان و بهمان می شد، ای کاش پایت می شکست و شما دو نفر هرگز به پست هم نمی خوردید. نمی خواهی باور کنی. نه که نخواهی، نمی توانی. تار و پود دلت از هم شکافته. قلبت ریش ریش شده. مگر به همین راحتی هاست؟  تمامی دقایق روز و شبت را با یادش آذین بسته ای .گوشه به گوشه ی شهر با هم خاطره ساخته اید.نه! هر چه فکرش را می کنی ممکن نیست. فراموشی اش میسر نیست.  فرنگی ها می گویند زمان بهترین شفا دهنده است. من می گویم، دستی از سر ارادت و آفرین بر شانه ی خودت بزن و بلند شو. من می گویم هنوز هستند کسانی که به عشقشان دلت را وادار به تپیدن کنی. من می گویم هنوز هستند کسانی که بودنِ تو دلیل بودنشان است. پس بمان. تلاش کن که بمانی. اول بخاطر خودت. خودی که رنج کشیده و و زخم برداشته اما رهایت نکرده. خودی که این بار قوی تر و مطمئن تر از سابق شانه به شانه ات ایستاده و رهایت نکرده. و دوم برای آنها که اجاق دلشان از آتش ِ محبت چون تویی گرم شده و رونق گرفته.