همیشه یک نیاز کشنده در من بوده که در هیچ برهه ای از زندگیم نتواستم از آن صرف نظر کنم. دائما  آرزو داشتم کسی باشد که بتوانم با او طوری از خودم صحبت کنم که گویی با خودم سخن می گویم.

وقتی با خودتان حرف می زنید چه حسی دارید؟

هیچ گاه پیش آمده که در خلوتتان از صحبت با خودتان واهمه داشته باشید؟

 منظورم جنس حرفی ست که می خواهید به خودتان بگویید.

مثلا نگران قضاوت شدن هستید؟

 آیا نگرانید که بد فهمیده بشوید؟

نگران سوء برداشت هستید؟

هیچ نگرانید که پس از گفتن حرف مذکور، نظرش راجع به شما عوض شود و از آن پس با چشم دیگری شما را بنگرد؟

نگرانید که دیگر مثل سابق دوستتان نداشته باشد؟

نگرانید که دیگر جوابِ   تماس ها و پیامهایتان را ندهد؟

جوابِ من: قطعا نه.

وقتی با خودم حرف می زنم روحم عریان است. هر آنچه هستم و نیستم را به معرضِ نمایش می گذارم.

با دیگران که درد و دل می کنی چطور؟

وقتی با دیگران صحبت می کنی باید کلید سانسور شیپ مغزت را on کنی که مبادا هر حرفِ بدونِ فیلتری از آن بیرون بیاید. چرا؟

چون قضاوت می شویم.

چون تنها می شویم. آدمها کسانی را دوست دارند که شبیهِ خودشان باشند و وقتی تفاوت عقایدمان با خودشان را ببینند نظرشان راجع به ما عوض می شود و  ترکمان      می کنند و تنها می شویم. من تنهایی را دوست ندارم.

 

چون ما آدمها و چیزهای زیبا ، دوست داشتنی و غیرواقعی را به  آدمها و چیزهای واقعی ترجیح می دهیم. اما واقعیت همیشه زیبا و دوست داشتنی نیست. گاهی زهربار و تلخ است. اما ترجیح می دهیم خودمان را گول بزنیم و زیبا به نظر برسیم. شاید اگر آرامشِ نهفته در پسِ پذیرشِ واقعیتها را می چشیدیم نظرمان عوض می شد .

یک آرزو: کاش روزی برسد که به همدیگر اجازه بدهیم تا خودِ واقعی و بدون ممیزی شان را روی پرده ببرند. آن وقت است که گونه گونی و تنوع نقش ها و رنگها و فردیتِ آدمها میخکوبتان می کند. آن وقت است که می شویم منبع الهامِ یکدیگر. آن وقت است تکراری بودن آدمها دیگر آزارمان نمی دهد. می دانیم آقای الف و آقای ب در چه چیز از هم متمایز و متفاوند. کاش می شد همه چیز بچرخد و زیبایی را به جای شباهت ها در تفاوتها ببینیم. در دنیای امروزمان هر چه بیشتر شبیه به دیگری باشیم عزیز و مقبول تریم.

پس ارزش یگانگی مان کجا رفت؟