مهمترین اولویت زندگیِ تو کدام است؟ فکر می کنم مهمترین اولویت زندگی من تجربه کردن است. برای بودن در این دنیا کسی از من نظری نخواست. روزی چشمانم را باز کردم و متوجهِ بارِ ثقیلِ بودن، بر شانه های ضعیفم شدم.

تازه کسی هم نبود و نیست که بگوید چکار کنم و چکار نکنم. اصلا خودم نمی دانم برای چه اینجا هستم. یادم نیست از کجا آمده ام و بدتر از آن، اینکه نمی دانم قرار است به کجا بروم. به گوسفندِ زبان بسته ای می مانم که نمی داند می خواهند قربانی اش کنند یا قرار است به باغچه ای زیبا ببرندش. ولی تهِ تهش خودش می داند که گوسفند است. اینجا و آنجا خیلی توفیری ندارد.

تا آمدم خودم را پیدا کنم بیست و اندی سال عمر داشتم. بیست و پنج سال از عمرم را در بهت و خیرگی به سر کردم. از غم و دردِ گیجی تا مرز دیوانگی هم رفتم. نمی دانستم چرا اینجایم! هنوز هم نمی دانم. ناچار روزی تصمیم گرفتم تا برای هر کاری که انجام می دهم بهانه ای بتراشم و ادای موجودات هدفمند را دربیاورم غافل از اینکه اینها همه بازی ای بیش نیست برای گذران عمر با حداقلِ درد.

پس اگر در جواب این سوال بگویم اولویتی جزپیدا کردنِ بهترین راه برای  گذراندن فرصتی که برای یک بار در اختیارم قرار گرفته ندارم پر بیراه نگفته ام.

من فقط به این می اندیشم که چگونه بیشتر خوش بگذرانم و چگونه در هر لحظه آرام باشم. پس بدیهی ست از هر گونه شرایطی که آرامش و راحتی ذهنم را به چالش بکشد یا در معرض خطر قرار دهد به کل دوری گزینم. عجیب نیست که نوشتن را به عنوان حرفه ام برگزیده ام.

ورزش می کنم چون نمیخواهم تحمل بیماری و درد آرامشم را برهم  بزند. می نویسم چون ذهنم را در حالت سکوت و سکون قرار می دهد. میخوانم تا فراموش کنم زنده ام و درد بودن را به فراموشی بسپارم. با گِل و گُل و در و دیوار و حیوان و آدم  و هر آنچه که به چشمم بیایددرد و دل می کنم تا فراموش کنم که تنها آمدم و تنها زندگی می کنم و تنها خواهم رفت. با مرگ رفاقت می کنم تا یادم بماند قرار نیست بدبختی ها و مصیبتهایم تا ابد ادامه داشته باشد. با آدمها همدلی می کنم تا گولشان بزنم، تا یادشان برود که تنها و بی پناهند. از هر دری صحبت می کنم مبادا یادشان بیایند که بود و نبودشان در این دنیا هیچ اهمیتی ندارد و خیال هیچ کس از نبودشان مکدر نمی شود. به خودم میگویم بگذار حداقل اینها فکر کنند      مهم اند.

آری فقط آمده ام تا وقت بگذرانم و بی صبرانه انتظار روزی را می کشم که خبر دهند تمام شد!

چند سال پیش امتحان شفاهی ارائه ی شعر حفظی در مقابل کلاس را داشتم. استاد می گفت سخت ترین نوعِ ارائه شفاهی و سخنرانی، ارائه ی شعر است. قریب به پنجاه نفر بودیم و همگی منتظر. وقتی استاد شروع به برگزاری امتحان کرد هر کس به بهانه ای سعی می کرد بهانه ای بتراشد و نوبتش را به بعد تر موکول کند. همه می خواستند فرصت بیشتری بیابند تا گلِ قشنگتری به سرشان بزنند بی خبر از اینکه هر چه بیشتر وقت داشته باشند نتیجه را بدتر خواهند کرد.  من اما با بقیه کمی فرق داشتم. تمام تلاش خودم را کرده بودم و تمام آنچه می توانستم را انجام داده بودم، اما از طرفی هم از دلهره و تشویش امتحان آرام و قرار نداشتم. می خواستم هر طور شده از شر این فشار و سنگینی خلاص شوم. در نتیجه به دست و پای استاد افتاده بودم که تو را به خدا از من زودتر امتحان بگیرید. به هر بدبختی که بود راضی اش کردم.

 امتحان را دادم و چنان آرامشی بر روح و جسمم مستولی شد که نظیر آن را کمتر سراغ دارم.

حکایت مرگ و پایان زندگی هم برای من همینگونه است. بقیه می خواهند زمان بیشتری بیابند تا بیشتر لذت ببرند تا بیشتر مفید باشند تا بیشتر ظلم کنند تا بیشتر... نمی دانم. من اما نه. من محتاج آرامشِ پس از نیستی هستم. من به مردن محتاجم. من میخواهم زودتر بروم.

مرگ را دوست دارم...