در قسمت اول گفتم که تمام تلاش من بر آن است تا هر چه بیشتر و بهتر فراموش کنم که زنده ام تا بتوانم رنج زنده بودن را از خاطر ببرم.
در بابِ نقطه ی تعادل یا عدمِ تعادلِ مطلوب برای زندگیم هیچ نقطه ای را نمی شناسم. از خودم نامتعدل تر سراغ ندارم. من حتی میزانِ دقیق نیاز جسمم برای خوابیدن و خوردن را هم نمی دانم. حالا چطور می توانم از نیازم به مسائل مهمتر از قبیل خواندن و نوشتن سر در بیاورم؟
تنها راهی که به نظرم می رسد داشتنِ سیاهه ای از فعالیت های موردِ علاقه ام است تا در وقت گیجی و منگی دستم در پوستِ گردو نماند.
شاید فهرستِ زیر مثالی از لیستِ مطلوب و موردِ نظرِ من باشد تا زمانی که لحظه ی مرگم سر برسد. (اگر کمی دقت کنم متوجه خواهم شد که تمام علاقه مندی های من در ست و دامانِ کلمات و واژه ها ریخته شده)
خواندن و نوشتن( یعنی فکر کردن)
وبلاگنویسی و راه اندازی سایتم
نوشتنِ کتاب
درست موسیقی گوش دادن (من باب تفریح و یادگیری و الهام. وگرنه تصمیم ندارم از فن آواز خواندن و نواختن ساز سر دربیاورم. دلم می خواهد اما افسوس که مهلت ندارم)
شعر گفتن
شعر حفظ کردن
یادگیریِ هنر spoken word از جهتِ گذرانِ عمر
تماشایِ فیلم ( از علم سینما سر در نمی آورم. فیلم دیدن را از آن جهت دوست دارم که ذهنم را تغذیه می کند، برای نوشتن سرنخ به دستم می دهد و زنده بود را از یادم می برد)
کمک به آدمهای زندگی ام (از مفید بودن در زندگی دیگران لذت می برم)
مطالعه و تحقیق در جهت داشتن یک سبک زندگیِ آرام و خوب(من معتقدم یا خوب زندگی کن یا بمیر. هرچه می کنم انگار نمی توانم از شر این تفکرِ صفر و صدی خلاص شوم J)
مخلص کلام اینکه، وقتی زمانم را صرفِ انجامِ فعالیتهای این چنینی می کنم، کمی آرام می شوم و می توانم با لبخندِ نصف و نیمه ای سر بر بالین بِنَهم.
روی هم رفته، فکر می کنم این کارها را دوست دارم انجام بدهم تا متوجهِ دردِ زنده بودنم نشم. انگار آدمی که تند و تند مُسکن قورت می دهد مبادا یک وقتی درد بیاید سراغش. هنگامی که می خوانم و می نویسم و با واژه ها در می آمیزم، از قیدِ دنیا و هر آنچه در آن است آزادم.
شاید کسی فکر کند شاید ماحصل این مدل وقت گذرانی ها رضایتِ دل و آرامش باشد، اما باید بگویم خیر.
بر فرضِ محال که بشود و بتوانم تمام اینها را در یک روز انجام دهم، باز هم فرقی به حالم نمی کند. همان گیجی و منگیِ سابق هست، همان بی قراری ها هست، همان بی انگیزگی ها هنوز هم هست...
نه شادی می تواند مرا خیلی خوشحال کند و نه غم میتواند از پا درم بیارورد. تا بیایم غرق خوشی و ناراحتی بشوم، یکهو یک سقلمه به خودم می زنم تا به خودم یادآوری کنم که آهای دختر جان زود و سریع برگرد سرِ کارت. تجربه ی من این است، آدمهایی که زیادی خوشحالند یا زیادی ناراحتند بیکارند.
آخر مگر میشود بیکار نباشی و صبح تا شب آویزانِ در و دیوار تلگرام باشی و هی جوک بخوانی و زورکی هرهر و کرکر کنی؟ آخر مگر می شود بیکار نباشی و شب تا صبح زیر لحاف آهنگ غمدار گوش بدهی و گلوله گلوله اشک بریزی؟