قلم به دست که می شوم، خواب و خوراک و این دنیا و آدمها، و  حتی خودم را به دست هایِ عزیزِ فراموشی می سپارم.


قلم نگویید ، بگویید تاجِ پادشاهی. کاغذ نگویید ، بگویید ملک پادشاهی. با این دو، فرمانروای سرزمینی می شوم که ابتدا و انتهایی ندارد. قلمرویی که فقط و فقط ار آنِ من است و کلماتی که همه گوش به فرمانِ من، خم و راست می شوند تا مقصود و مطلوبِ مرا  به اجابت برسانند.


پای نوشتن که وسط باشد، پای همه کس و همه چیز از دنیایم بریده می شود. غرق در  خلسه ای می شوم، که ابعاد زمانی  و موقعیتِ مکانی ام را گم می کنم.