تنهایی یا تن بانی

طاقتِ تنها ماندن نداریم. به هر قیمت و از هر مکانی شده باید پارتنری بیابیم. حالا می خواهد از راه کاوش در صفحه های خوش رنگ و لعاب اینستاگرام باشد یا پارک محله ایِ سر کوچه. باید به خودمان و بقیه مخلوقات نشان بدهیم که ما از آنهایی نیستیم که تنها بمانیم. انگار تنهایی و تجرد معصیت است!  بی خبر از اینکه آرامش باید از درونِ خودمان بجوشد. به هر قیمتی شده خودمان را با علاقه مندی های شخص مورد نظرمان تطابق می دهیم و روز و شب برای بقیه، و از همه بدتر خودمان فیلم بازی می کنیم تا مرغوب و مطلوب جلوه کنیم. کافیست در یکی از تصاویر صفحه ی اینستاگرامِ طرف، یک جفت دمبل نیم کیلویی ببینیم، آن وقت است که با سرعت برق و باد در محلِ باشگاهِ سر کوچه مان ثبت نام می کنیم تا عکاسخانه ای برای ثبتِ تصاویرِ جدیدمان داشته باشیم. یک روز عکس شکمِ شش تکه ی فوتوشاپی مان را هوا می کنیم، روز بعد عکس قمقه ای با تکه های شناور نعنا و لیمو و توت فرنگی.  همه اش همین؟ تمام تکنیک های دلبری کردنمان به همین جا ختم می شود؟

 پس سهم فردیت و یگانگی ات چه می شود؟ مگر قرار نبود وجه تمایزمان از یکدیگر را نمایش دهیم تا دنیایمان گونه گون شود؟ مگر قرار نبود همگی کپی یکدیگر نباشیم؟

 دختر و پسر بعد از جدایی حاضر نیستند اندکی امان بدهند این قلب و دل بی نوا کمی آرام بگیرد و زخم هایش رفو شود. دل افگار از جدایی قبلی، از وحشتِ تنها ماندن با خویش، دوباره خودش  را وسط معرکه ای دیگر پرتاب می کند.

 چرا تنها ماندن با خودمان برایمان خوفناک است؟ اتاقِ بازجویی از قاتلانِ زنجیره ای را در فیلم ها دیده اید؟  در را که باز می کنی با دیدن قطراتِ خونِ خشک شده ی کف اتاق زَهره ات آب می شود. اتاقی تاریک و نمور.  سکوتِ مرگ آورِ فضا، صدای خش خش راه رفتنِ سوسک های پرنده  را به وضوح شنیده می شود. بوی نمْ امانت نمی دهد.  نورِ مزاحمِ چراغِ آویخته از سقف، چشمانت را چنان می سوازند که توانِ ماندن برایت باقی نمی گذارد. خودِ  درونت را همچون بازپرسِ اخمو و بی رحمی می بینی که اندیشه ای جز صدورِ حکمِ اعدامت در سر ندارد.  اکثر ما ملاقات با خودمان را در چنین  فضایی متصور می شویم.      نمی دانم چرا با آدمکِ درونمان قرار ملاقات نمی گذاریم

   تا زمانی که یاد نگیری چگونه با خودت تنها در یک اتاقِ در بسته بنشینی و لذت ببری نمی توانی رابطه ی رضایت بخشی با اطرافیانت شکل دهی. تا وقتی نتوانی خودت را سرگرم کنی و آرام شوی ، ورود به هر رابطه ی عاطفی ای وقت تلف کردن است. راه و رسم تنها بودن و لذت بردن آموختنی ست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مورچه ی متفکر


هر صبح که از خواب بیدار می شوم  و می بینم که هنوز نفس می کشم، حسابی تعجب می کنم. زمانی اسم آلارمِ صبحگاهیِ تلفن همراهم را گذاشته بودم  "هنوز زنده ای!"

احتمالا برای شما این سوال پیش بیاید که آیا من از نظر روانی سالم هستم یا نه؟  مطمئناً نمی دانم ولی احتمالا سالمم.

  هفت هشت ساله که بودم وقتی مورچه ای را در حال کوشش و تلاش می دیدم، جفت پا می پریدم رویش وآناً از زندگی و زحمت های بعدی راحتش  می کردم. بعد هم کلی به  زپرتی بودن زندگیِ آن موجود فلک زده می خندیدم وبا نگاهی سرشار از تبختر به جسدِ بی جانِ آن بخت برگشته، می پرسیدم: آخر این هم زندگیست که تو داری بدبخت؟ زندگی ای که با یک تصمیمِ  یکباره ی من، تمام بشود که زندگی نیست. تازه کلی هم به خودم مغرور می شدم که سرنوشتی این چنینی ندارم.

حالا که گنده شده ام، می فهمم که سرنوشت محتومِ من از تمام آن مورچه های جان باخته رقت بار تر و ترحم آمیز تر است. حداقلش این بود که آن موجودِ دوسانتی قدرتِ تعقل نداشت و نمی فهمید من دارم چه بلایی سرش می آورم.

حالا هر صبح خودم را همچون مورچه ای می بینم  که از له شدن زیر   هزاران جفت کفش و دمپاییِ جورواجور جانِ سالم به در برده و از زنده ماندن اتفاقی اش حسابی بهت زده است. در حالی که هنوز خسته و کوفته از تکاپو ودوندگی هایِ روز قبل است، از نو خودش را به عرصه ی  کارزاری دیگر پرت می کند. با این تفاوت که این بار مورچه می داند انتهای داستان  چیست، مورچه ی این داستان، اندیشیدنْ می داند.


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اختلال ِ فقرِ محبت

   دیروز با مادرم  مشغول گپ و گفت بودیم . مادرم گفت: "سمانه امروز که رفته بودم سرِ خاکِ سارا(دختر عمه ی من) یه خانومی اومد و بهم پیشنهاد شستن سنگ ِقبرش رو داد. منم بهش جواب ِ منفی دادم و گفتم که پول نقد همرام نیست. اما اون خانوم بدون درنگ در جوابِ من گفت: اشکالی نداره میشورم واست"

مادرم همه ی این حرفها را  گفت که آخرش بگوید: "سمانه چقدر خوبه گاهی کسی بیاد و بی هیچ توقعی محبتی به آدم بکنه."

  من می گویم: در این روزگاری که همه ی ما کمابیش تبدیل به بردگان ِتکنولوژِی ِ مسموم ِ جهان سومی شده ایم، چقدر کیف دارد وقتی بدون ِ هیچ چشم داشتی  لطفی به جاندار یا بی جانی کنیم.


   دیروز خواندن ِ وبسایت شاهین کلانتریِ عزیز را با جدیت شروع کردم و  زیر یکی دوتا از مطالب هم برایش یادداشت گذاشتم. امروز که دوباره به خانه اش سر زدم،  دیدم تمام ِحرفهایم را با محبت و همدلی جواب داده و پی گیرِ شده. احتمالا اختلال کمبودِ توجه ندارم اما وقتی از شخصی محبت ِ بی توقعی می بینم، چنان هیجان زده  می شوم که هر کَس نداند گمان می کند از اختلال ِ حاد ِ فقر ِ محبت رنج می برم.

   آدمهایی که حواسشان به بقیه هست را تا سر حد جنون دوست می دارم و ستایش می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آلت قتاله: شمشیرِ زهرآلودِ کلماتَش

   عجیب است. تنها که رهایشان می کنی فقط چند علامت بی معنی و بی ربط جلوه می کنند . تغییراتی که همین چند کارکِتر بی مفهوم می توانند ایجاد کنند کاملا دور از تصور است. چیزی شبیه به اجی مجی لا ترجی.  هفته ی گذشته خواهرم به هر علتی که نمی دانم، بسیار ناراحت و دل آشفته بود. شاید به همین دلیل هم بود که یک بحث کلامی میان ما دو نفر در گرفت. در میان تمام جمله های تند و تیزی که خواهرم به من گفت، یک جمله  بود که جنسش به کُل، با دیگر جمله ها متفاوت بود. تعداد واژگانِ این جمله ای که با سرعت برق و باد در کله اش ردیف کرد و تحویلم داد، به ده هم نمی رسید، اما  تمام تصورات و خیالهای خوشی که از خواهرِ دلبندم بافته بودم را دود کرد و به هوا فرستاد. آن جمله از حیث ضربه ای که به قلب من فرو کرد، هیچ تفاوتی با شمشیرِ زهرآلود نداشت. دردناک، سمی و کشنده. انگار قسمتی از روحم درآن لحظه پاره پاره شد و به فنا رفت. تا رو پودِ دلم چنان از هم شکافت که بعید می دانم تا زنده ام خاطره ی آن روز و احساساتِ ناگوارِش را فراموش کنم.      می دانی؟ گاهی بعضی ها از سرِ خوش بینی زیاد و اعتمادِ بیجا زخم می خورند. حسِ آن روزِ من، حسِ دخترکی بود که بخاطرِ نیک اندیشیِ  احمقانه اش فریب خورده و قلبش زخمی کاری برداشته است. البته ویژگیِ بارزِ اغلبِ حرفهایی که بی اجازه ی صاحب خانه (عقل مان) از دهانمان بیرون می آیند، همین سمی بودنشان است. در این نوشتار مایلم که با تمسک به این استعاره، چند نکته را به خودم یادآور شوم.

مراقب ترجمه ی احساساتِ بدِمان باشیم.

به نظرتان شخصِ مسلحی که از فرطِ عصبانیت در حالِ انفجار است، با شمشیری که به دست دارد، چه اقدامی می کند؟ جز این است که خون و خون ریزی به راه بیاندازد؟ جز این است که آسیب برساند؟ جز این است که بمَرگانَد؟ گاهی که احساساتِ ناخوشایندمان فوران  و جان به لبمان می کنند، دهان باز می کنیم و کلماتِ سمی مان را چونان شمشیرِ بُران، چنان بر فرقِ سرِشنونده  می کوبیم که نقشِ زمین می شود. اصلا فکر نمی کنیم که برخی کلمات چنان  کشنده اند که ممکن است جان شنونده مان را بگیرند،که تازه اگر طرف شانس بیاورد و از زهرِ زخم، جانِ سالم به در ببرد، جای آن زخم برای همیشه می ماند و نمی گذارد که فراموش کند آنچه به سرش آمده. اگر شخصِ مضروب (یا مقتول) یکی از آدمهای تکرار ناپذیرِ زندگی مان، مثلا مادر یا رفیق مان باشد چه؟ تجربه ی زخم خوردن از دست و زبان عزیزان مثل ِ زخم زبانِ آدمهای کوچه و بازار نیست. تو گویی هرچه شخص عزیزتر باشد، شمشیرش هم برنده تر است و آسیبِ بیشتری بر جان و روحت باقی می گذارد. من یکی در مخیله ام هم نمی گنجید که خواهرم چنین زخمی به من بزند. چه خوب می شد اگر ما آدمها کمی بیشتر مراقب کلماتمان می بودیم. گاهی دلخور و ناراحتیم اما ترجمه ی دقیقِ حس های آن لحظات به کلمات، ممکن است آسیبی بر جا بگذارد که جبرانش سخت یا محال باشد. چه بهتر می شد وقتی که نا آرام و عصبی هستیم، زبان به دهان بگیریم و تلاش کنیم تا حالِ مشوش خودمان را به سکون و آرامشِ نسبی برسانیم و سپس دست به تصمیم و اقدام بزنیم. فکر می کنم آمار قابل توجهی از مجروحان و مقتولان این دست حوادث، ناشی از بی توجهی ما به همین مساله است.

هنرِ به زنجیر کشیدن واژه ها

    حال اگر مساله ناراحتی و مسائلی از این دست را هم کنار بگذاریم، گاهی  فکر می کنم اصلا نیاموخته ایم چه بگوییم و کجا بگوییم. گاهی نمی دانیم چه شیوه ای از صحبت کردن مناسبِ شنونده مان است. من ایمان دارم که کلمات می توانند حافظ و ضامن روابط مان شوند، ایمان دارم واژه هایی که می سازیم قادرند ریسمانِ دلبستگی هایمان را محکم تر کنند یا آنها را از هم بگسلند. اگر آدمهای زندگی مان برایمان مهم اند خوب است که  هنرِ سخن گفتن را بیاموزیم. چه بسا ندانستنِ برخی از همین کوچک های خطیر، تصویرِ تاریکی از ما بر روی ذهنِ  شنونده حک کنند، که احدی تا ابَد قادر به زدودنِ آن نباشد.

 

   در بابِ صدمات و مضرات کلماتِ بدونِ تعقل هر چه بگوییم، تمامی ندارد. آنچه به ذهن من رسید همین چند نکته بود. شاید درآینده فرصتی دست دهد تا بتوانم مفصل تر از این مقوله برایتان درد و دل کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جبر جغرافیایی

من:  راستی سپیده واسه بچه اقدام نکردید؟

سپیده:  نه دیگه وقتی رفتیم سوئد میخوایم بچه دار بشیم.

 

یکهو سر و کله ی یک علامت سوالِ گنده در ذهنم پیدا می شود!


چگونه زندگی مان را سپری می کنیم؟ مطالعه چه سهمی از زمانِ ما را به خودش اختصاص داده است؟ سن امید به زندگی مان پنجاه است یا هشتاد؟ قرار است در سنِ پانزده سالگی زیرِ آتش بمباران جزغاله شویم؟ یا در سنِ نود سالگی از فرطِ کهولتِ سن درگوشه ی بیمارستانی با آخرین تجهیزاتِ پزشکی، خیلی شیک و مجلسی از این دنیا خداحافظی کنیم؟ کلاس اول تا پنجم را همراه با سی همکلاسیِ دیگر، داخلِ یک چادرِ عشایری در خاک و خُل درس بخوانیم یا در کلاسی با حداکثر جمعیتِ هشت نفر، آن هم فقط منحصر به یک پایه ی تحصیلی ؟ بیش فعالی فرزندمان بشود پله ای برای ترقی یا دره ای برای سقوطش؟ در سنِ چهل سالگی چند عدد دندان در دهانمان داریم؟ وقتی به دورانِ میانسالی می رسیم، دیابت و فشار خون و چاقیِ مفرط داریم یا نه؟ چند درصدِ جمعیتِ جامعه مان اقدام به خودکشی می کنند؟ دختر نُه ساله مان صبح ها هنگام رفتن به مدرسه، خنده به لب دارد یا از سرِ تمارض خودش را به دل درد می زند؟ پسر عمویِ بیست و هشت ساله مان مشغول کسب درآمد و تحصیل است، یا در حال آمد و شد دائمی از تلگرام به اینستاگرام؟ دخترانِ شهرمان  قبل از سنِ بلوغ به خانه ی شوهر می روند یا در سن بیست و نه سالگی با شناخت و اختیارِ تام دست به انتخاب می زنند؟ مردمِ شهرِمان مرگِ عزیزانشان را قسمتی از یک چرخه ی طبیعی می بینند یا آن را نتیجه ی  ظلم و بی رحمی خداوند می دانند؟ دوستمان عدم موفقیتش در فلان پروژه را نتیجه ی قهر طبیعت و بدشانسی می پندارد، یا انگشت شماتت را به سمتِ خود نشانه می گیرد؟

گویی جواب این سوالات و  هزاران سوالِ دیگر از این دست، تنها به جواب یک سوالِ مهمتر گره خورده است: کجا متولد می شویم؟


عراق؟ آمریکا؟ ایران؟ سوریه؟ انگلستان؟ یا سوئد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

موش و گربه ها

     من یک عادت مخرب ذهنی  دارم که اگر متوجهش نباشم، حسابی از پا درم می آورد. مثلا وقتی تصمیم می گیرم در یک حیطه ی خاص شروع به فعالیت کنم، با بی توجهی عمدی به اینکه من در نقطه ی صفر قرار دارم، خودم را با افرادی که در آن زمینه در نقطه ی صد قرار دارند مقایسه می کنم و تازه کلی به خودم نق و نوق می کنم که چرا نمی توانم مثل او باشم. برای مثال، مدتی پیش تصمیم گرفتم که هیپ هاپ یاد بگیرم. شروع کردم به جمع آوری اطلاعات و مطالعه و مشاهده ی ویدئو های مختلف در یوتیوب و اینستاگرام و هر جای دیگری که دستم می رسید. صبح ها هم زود بیدار می شدم و حسابی تمرین می کردم. چشمتان روز بد نبیند بعد از یک مدت کوتاه چنان دچار بدن درد و ضعف شدم که بیا و ببین. حالا تصور کنید این وضعیت برای هر فعالیت دیگری پیاده بشود. دیدم اینطور نمیشود که بشود. خلاصه یک روز خودم را نشاندم روی صندلی و چشم انداختم تو چشمهاش و پرسیدم: آخر آدم عاقل می خواهی چه غ ل ط ی بکنی؟ ها؟ تو اصلا دو زار شعور داری؟ آخر نمیشود که توی همه چیز ستاره باشی. دختر جان یک کار را انتخاب کن و مثل آدم بچسب بهش.

 من یکی که باید مدام به خودم یادآوری کنم که، آی دختر جان بی خیال شو! ته تهش قرار نیست مدال گردنِ کسی بیندازنند. گاهی وقت ها انگار موشی که گربه دنبالش کرده، همش دارم از این سوراخ به آن سوراخ می روم و هنگامی به خودم می آیم که دیگر تاب و توانی برایم باقی نمانده. وقتی خوب تحلیل می کنم می بینم ریشه این مساله، در تنوع طلبی ام است. می دانی؟  دلم میخواهد در همه ی علوم و فنون مورد علاقه ام شهره ی آفاق بشوم. انگار باورم نمی شود یک آدم معمولی هستم با توانایی ها و امکانات متوسط. دائماً باید درِ گوش این دخترک پر جنب و جوش بخوانم، که تو سوپر وُمَن نیستی.

 امروز تصمیمی گرفتم. قصد دارم توقعم را از خودم کمتر کنم. مطمئنم این بار، زنجیر این عادت را پاره پاره می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شروع می کنم

راستش را بخواهی از دنیای وبلاگ نویسی چیزی سر در نمی آورم.  معلمی دارم که تجویز کرده نوشتن خوب است و نوشتن وبلاگ چه بهتر. معلمم خودش وبلاگ نویس است. راستش را بخواهی این وبلاگ را دو سه روز پیش ساختم اما نمی دانستم باید چی توش بنویسم. امروز که بیستم فروردین ماه 96 است هنوز هم نمی دانم چه می خواهم بنویسم و اصلا چه باید بنویسم. هی گفتم صبر کنم تا موضوع ناب و خاصی به ذهنم خطور کند تا به عنوان اولین مطلب خودم را حسابی ذوق زده کنم اما اتفاقی نیفتاد. ناچار دست به کیبورد شدم تا هر چه در دلم هست را روی صفحه ی سفید word بپاشم، شاید  گشایشی حاصل شود. مثل مریضی هستم که دکترش تجویز کرده فلان قرص را روزی یکدانه بخور ولی نمی داند چرا باید بخورد. معلم من هم تجویز کرده روزی یک دانه  بنویسم چون برایم خوب است، من هم نپرسیدم چرا؟


نمی دانم یک سال دیگر که از امروز بگذرد کجا هستم و چگونه هستم، اما حس می کنم با اینجا نوشتن میتوانم چند سال بعد (اگر زنده باشم) برگردم و در این کپسولِ مجازی به گذشته ی خودم سفری بکنم و ببینم چگونه بود و چگونه شدم؟


اما چیز دیگری هست که باید حتما بگویم تا یادم بماند، تا یادت بماند. شاید ندانم چرا و چی بنویسم اما خوب خوب می دانم برای که بنویسم. اینجا تنها مخاطب من (نه خواننده) خودم هستم. من می نویسم برای دخترکی که محرم ترین و صبور ترین مخاطب دنیاست. او گوش میکند بی آنکه هی وسط حرفم بپرد یا حوصله اش از حرفهایم سر برود. او چشم در چشم من، همیشه سرا پا گوش است برای شنیدن و دانستن من. و من اگر هنوز هستم، دلیلش وجود همین دختریست که می گویم.


پی نوشت شماره یک: معلم من جناب آقای محمدرضا شعبانعلی ست. با اندک جستجویی در محیط وب او را خواهید یافت.


پی نوشت شماره دو: تفاوت خواننده با مخاطب چیست؟

 خواننده کسی است که، آنچه را که تو نوشته ای می خواند و یاد می گیرد و شاید بعد هم در جمع دوستانش مثل من پز بدهد که من فلان کتاب فلسفی را خوانده ام و من چنینم و من چنانم و کلی کلاس بگذارد. اما مخاطب کسی ست  که با قایق کوچکش در بحر کلمات جاری از ذهنت این سو و آن سو می رود. مخاطب کسی است که وقتی دلش تنگ شود اول از همه سراغ تو می آید تا از زبان تو بخواند حرف دل خودش را. وقتی وبلاگ محمدرضا را می خوانم مختصات زمانی و مکانی خودم را فراموش می کنم. ( جواب به این سوال را از نوشته ای زیبا به نام درباره ی مرگ مخاطب نوشته ی محمدرضا شعبانعلی عزیزم الهام گرفته ام.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰