زندگیم پر از عشقه

اتفاقِ خوبِ شماره یکم:

با همسر جانم رفتیم بازار وکیل. همسر برام یه عالمه نقره هدیه گرفت و کلی اوقات جادویی با هم داشتیم.

چرا؟ چون من رو دوست داره و چی از این بالاتر که واسه خوب شدنِ حالم تمامِ تلاششو می کنه. این یعنی خودِ خوشبختی.


اتفاقِ خوبِ شماره دوم:

مامانی برا ناهار واسمون کوکوی اسفناج پخت.

چرا؟ چون مامانم هنوز هست و نفس می کشه. چون مامان هست و مهرش هنوز مستدامه. چون وقتی میرم خونه چشمم به خنده های پر از عشقِ مادرم روشن و منور می شه. خدایا ازت ممنونم.


اتفاقِ خوبِ شماره سوم:

واسه خودم یه وبلاگ درست کردم که توش فقط و فقط از نویسندگی و راه های نویسنده ی حرفه ای شدن بنویسم.

چرا؟ چون نوشتن دلیلِِ حیاتم و ننوشتن سببِ ممات منه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رابطه های من

یادم باشه من پاشنه آشیلِش هستم. یادم باشه ناراحتی و غمِ من از پا درش میاره. یادم باشه همسرم یه آأمِ شاد و مثبته و این خیلی بی رحمیه اگه بخوام با روحیه ی افسرده و منفیِ خودم حالش رو بگیرم. یادم باشه من و اون با هم ازدواج کردیم که حالمون خوب باشه و شاد باشیم. ما ازدواج نکردیم که حالمون بد باشه. یادم باشه من آرزو داشتم همسر و همراهی فهیم و باشعور داشته باشم که بتونم کنارش امنیت و آرامش رو زندگی کنم. یادم باشه وسط این روزمره گی ها و تله های ذهنیم فراموش نکنم که رویای من محقق شده. یادم بمونه اگه میتونم طعمِ خوشبختی و رضایت و آرامش رو بچشم دلیلش بودنِ همسرمه. یادم باشه اگه یادِ خودم نیارم زود از یاد می برم. یادم باشه باید یادآوری کنم و یادآوری کنم و یادآوری کنم. یادم باشه که بعد از اومدنِ حمید بود که تونستن طعم خوشبختی و آرامش رو مزه بچشم و آروم بگیرم. یادم باشه مهمترین شخصِ زندگیم همسرمه. یادم باشه مهمترین هدفِ زندگیم باید برنامه ریزی و اقدام کردن در جهت خوشحال کردنِ همسرم باشه. یادم باشه مهمترین دلیلِ شادیِ آدمها تو زندگی ریشه در روابطِ خوب و رضایت بخش داره و نه شهرت و ثروت. یادم باشه بیش از هر هدفِ دیگه باید برای بهتر کردن روی روابطم با آدمهای زندگیم وقت بذارم و برنامه ریزی کنم. یادم بمونه روابطم تنها قطعه های ارزشمند و برگشت ناپذیر زندگیم هستن و نبود و کمبودشون با هیچ چیز جبران نمیشه. یادم باشه که هر روزط و هر روز واسه شون تلاش کنم و خلاقیت به خرج بدم. یادم باشه خلاقیت و ابتکار عمل مثل خون هست تو شریان های حیاتیِ رابطه. یادم باشه رابطه یه جاده ی دو طرفه ست. باید واسه ش فداکاری کنم. تمرکز بیش از اندازه رو فردیت و خواستن میوه های خوشمزه ی رابطه مثل خواستن همزمان خدا و خرماست. یادم باشه واسه داشتنِ یکی بهتره کمی از فردیت خودم بگذرم و این در حالیه که مزایای روابط بین فردی بسیار بیستر از حفظ استقلال و فردیت هست و در واقع در این صورت من دوباره داغرم در جهت خودخواهیِ هوشمندانه ی خودم تلاش و کسب سود می کنم. پس بهتره که یادت بمونه توی این روابط تو چیزی از دست نمیدی بلکه قطعا دستاوردهای روابط بین فردی اونهم از نوعِ خانوادگیش بسیار بیشتر و سودمندتر از اون چیزی هست که تو در رابطه با خودت و در دنیای فردیتهای خودت به دست میاری.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شفا یافته

    من عاشقِ نوشتنم. یعنی می شود گفت می نویسم تا زنده بمانم.

   من از دلِ یک منجلابِ سیاه و متعفن می آیم. برای من ننوشتن یعنی رکود، یعنی فاسد شدن، یعنی پایان...

روزهایی را به زنده مانی و مرده گانی گذرانده ام که هنوز پس از گذشت مدتهای مدید، تالم و سوزشِ تاول هایش را با خودم دارم...

هنوز طنینِ شومِ زنجموره هایِ آن ایام در سرم شعله ور است...

من نجات یافته ی شفاخانه ی واژگانم...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

از نوشتن

قلم به دست که می شوم، خواب و خوراک و این دنیا و آدمها، و  حتی خودم را به دست هایِ عزیزِ فراموشی می سپارم.


قلم نگویید ، بگویید تاجِ پادشاهی. کاغذ نگویید ، بگویید ملک پادشاهی. با این دو، فرمانروای سرزمینی می شوم که ابتدا و انتهایی ندارد. قلمرویی که فقط و فقط ار آنِ من است و کلماتی که همه گوش به فرمانِ من، خم و راست می شوند تا مقصود و مطلوبِ مرا  به اجابت برسانند.


پای نوشتن که وسط باشد، پای همه کس و همه چیز از دنیایم بریده می شود. غرق در  خلسه ای می شوم، که ابعاد زمانی  و موقعیتِ مکانی ام را گم می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ممیزی

بعضی ها آنچنان مقربِ بارگاهِ دلت می شوند که یک نظر نگاهشان می شود جوازِ اکران بدون ممیزیِ داستانت...


آرام و بی دغدغه کنارشان می نشینی و خودِ واقعی ات را بی واهمه پلِی می کنی. نگران نیستی که نکند اینجا را ببیند یا نکند از آنجایش خوشش نیاید!

دیگر نگرانِ هیچ صحنه ی نا مناسب یا زشتی نیستی.


او آرام نشسته  و نظاره گرِ قصه ی توست . حتی اگر خوشش نیاید تو را خاموش نمی کند.


به پایان که رسیدی سخت در آغوش می فشاردت و آهسته در گوشَت زمزمه می کند: می فهممت جانانم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درباره نقطه عدم تعادل در زندگیِ من(قسمت دوم)

در قسمت اول گفتم که تمام تلاش من بر آن است تا هر چه بیشتر و بهتر فراموش کنم که زنده ام تا بتوانم رنج زنده بودن را از خاطر ببرم.

در بابِ نقطه ی تعادل یا عدمِ تعادلِ مطلوب برای زندگیم هیچ نقطه ای را نمی شناسم. از خودم نامتعدل تر سراغ ندارم. من حتی میزانِ دقیق نیاز جسمم برای خوابیدن و خوردن را هم نمی دانم. حالا چطور می توانم از نیازم به مسائل مهمتر از قبیل خواندن  و نوشتن سر در بیاورم؟

تنها راهی که به نظرم می رسد داشتنِ سیاهه ای از فعالیت های موردِ علاقه ام است تا در وقت گیجی و منگی دستم در پوستِ گردو نماند.

شاید فهرستِ زیر مثالی از لیستِ مطلوب و موردِ نظرِ من باشد تا زمانی که لحظه ی مرگم سر برسد. (اگر کمی دقت کنم متوجه خواهم شد که تمام علاقه مندی های من در ست و دامانِ کلمات و واژه ها ریخته شده)

 

خواندن و نوشتن( یعنی فکر کردن)

 

    وبلاگنویسی و راه اندازی سایتم

 

نوشتنِ کتاب

 

درست موسیقی گوش دادن (من باب تفریح و یادگیری و الهام. وگرنه تصمیم ندارم از فن آواز خواندن و نواختن ساز  سر دربیاورم. دلم می خواهد اما افسوس که مهلت ندارم)

 

شعر گفتن

 

شعر حفظ کردن

یادگیریِ هنر spoken word  از جهتِ گذرانِ عمر

 

  تماشایِ فیلم ( از علم سینما سر در نمی آورم. فیلم دیدن را از آن جهت دوست دارم که ذهنم را      تغذیه می کند، برای نوشتن سرنخ به دستم می دهد و زنده بود را از یادم می برد)

 

 

کمک به آدمهای زندگی ام (از مفید بودن در زندگی دیگران لذت می برم)

 

مطالعه و تحقیق در جهت داشتن یک سبک زندگیِ آرام و خوب(من معتقدم یا خوب زندگی کن یا بمیر.  هرچه می کنم انگار نمی توانم از شر این تفکرِ صفر و صدی خلاص شوم J)

 

مخلص کلام اینکه، وقتی زمانم را صرفِ انجامِ فعالیتهای این چنینی می کنم، کمی آرام     می شوم و می توانم با لبخندِ نصف و نیمه ای سر بر بالین بِنَهم.

روی هم رفته، فکر می کنم این کارها را دوست دارم انجام بدهم تا متوجهِ دردِ زنده بودنم نشم. انگار آدمی که تند و تند مُسکن قورت می دهد مبادا یک وقتی درد بیاید سراغش. هنگامی که  می خوانم و  می نویسم و با واژه ها در می آمیزم، از قیدِ دنیا و هر آنچه در آن است آزادم.

شاید کسی فکر کند  شاید ماحصل این مدل وقت گذرانی ها رضایتِ دل و آرامش باشد، اما باید بگویم خیر.

بر فرضِ محال که بشود و بتوانم تمام اینها را در یک روز انجام دهم، باز هم فرقی به حالم         نمی کند. همان گیجی و منگیِ سابق هست، همان بی قراری ها هست، همان بی انگیزگی ها هنوز هم هست... 

 نه شادی می تواند مرا خیلی خوشحال کند و نه غم میتواند از پا درم بیارورد. تا بیایم  غرق خوشی و ناراحتی بشوم، یکهو یک سقلمه به خودم می زنم تا به خودم یادآوری کنم که آهای دختر جان زود و سریع برگرد سرِ کارت. تجربه ی من این است، آدمهایی که زیادی خوشحالند یا زیادی ناراحتند بیکارند.

 آخر مگر میشود بیکار نباشی و صبح تا شب آویزانِ در و دیوار تلگرام باشی و هی جوک بخوانی و زورکی هرهر و کرکر کنی؟ آخر مگر می شود بیکار نباشی و شب تا صبح زیر لحاف آهنگ غمدار گوش بدهی و گلوله گلوله اشک بریزی؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درباره نقطه عدم تعادل در زندگیِ من(قسمت اول)

مهمترین اولویت زندگیِ تو کدام است؟ فکر می کنم مهمترین اولویت زندگی من تجربه کردن است. برای بودن در این دنیا کسی از من نظری نخواست. روزی چشمانم را باز کردم و متوجهِ بارِ ثقیلِ بودن، بر شانه های ضعیفم شدم.

تازه کسی هم نبود و نیست که بگوید چکار کنم و چکار نکنم. اصلا خودم نمی دانم برای چه اینجا هستم. یادم نیست از کجا آمده ام و بدتر از آن، اینکه نمی دانم قرار است به کجا بروم. به گوسفندِ زبان بسته ای می مانم که نمی داند می خواهند قربانی اش کنند یا قرار است به باغچه ای زیبا ببرندش. ولی تهِ تهش خودش می داند که گوسفند است. اینجا و آنجا خیلی توفیری ندارد.

تا آمدم خودم را پیدا کنم بیست و اندی سال عمر داشتم. بیست و پنج سال از عمرم را در بهت و خیرگی به سر کردم. از غم و دردِ گیجی تا مرز دیوانگی هم رفتم. نمی دانستم چرا اینجایم! هنوز هم نمی دانم. ناچار روزی تصمیم گرفتم تا برای هر کاری که انجام می دهم بهانه ای بتراشم و ادای موجودات هدفمند را دربیاورم غافل از اینکه اینها همه بازی ای بیش نیست برای گذران عمر با حداقلِ درد.

پس اگر در جواب این سوال بگویم اولویتی جزپیدا کردنِ بهترین راه برای  گذراندن فرصتی که برای یک بار در اختیارم قرار گرفته ندارم پر بیراه نگفته ام.

من فقط به این می اندیشم که چگونه بیشتر خوش بگذرانم و چگونه در هر لحظه آرام باشم. پس بدیهی ست از هر گونه شرایطی که آرامش و راحتی ذهنم را به چالش بکشد یا در معرض خطر قرار دهد به کل دوری گزینم. عجیب نیست که نوشتن را به عنوان حرفه ام برگزیده ام.

ورزش می کنم چون نمیخواهم تحمل بیماری و درد آرامشم را برهم  بزند. می نویسم چون ذهنم را در حالت سکوت و سکون قرار می دهد. میخوانم تا فراموش کنم زنده ام و درد بودن را به فراموشی بسپارم. با گِل و گُل و در و دیوار و حیوان و آدم  و هر آنچه که به چشمم بیایددرد و دل می کنم تا فراموش کنم که تنها آمدم و تنها زندگی می کنم و تنها خواهم رفت. با مرگ رفاقت می کنم تا یادم بماند قرار نیست بدبختی ها و مصیبتهایم تا ابد ادامه داشته باشد. با آدمها همدلی می کنم تا گولشان بزنم، تا یادشان برود که تنها و بی پناهند. از هر دری صحبت می کنم مبادا یادشان بیایند که بود و نبودشان در این دنیا هیچ اهمیتی ندارد و خیال هیچ کس از نبودشان مکدر نمی شود. به خودم میگویم بگذار حداقل اینها فکر کنند      مهم اند.

آری فقط آمده ام تا وقت بگذرانم و بی صبرانه انتظار روزی را می کشم که خبر دهند تمام شد!

چند سال پیش امتحان شفاهی ارائه ی شعر حفظی در مقابل کلاس را داشتم. استاد می گفت سخت ترین نوعِ ارائه شفاهی و سخنرانی، ارائه ی شعر است. قریب به پنجاه نفر بودیم و همگی منتظر. وقتی استاد شروع به برگزاری امتحان کرد هر کس به بهانه ای سعی می کرد بهانه ای بتراشد و نوبتش را به بعد تر موکول کند. همه می خواستند فرصت بیشتری بیابند تا گلِ قشنگتری به سرشان بزنند بی خبر از اینکه هر چه بیشتر وقت داشته باشند نتیجه را بدتر خواهند کرد.  من اما با بقیه کمی فرق داشتم. تمام تلاش خودم را کرده بودم و تمام آنچه می توانستم را انجام داده بودم، اما از طرفی هم از دلهره و تشویش امتحان آرام و قرار نداشتم. می خواستم هر طور شده از شر این فشار و سنگینی خلاص شوم. در نتیجه به دست و پای استاد افتاده بودم که تو را به خدا از من زودتر امتحان بگیرید. به هر بدبختی که بود راضی اش کردم.

 امتحان را دادم و چنان آرامشی بر روح و جسمم مستولی شد که نظیر آن را کمتر سراغ دارم.

حکایت مرگ و پایان زندگی هم برای من همینگونه است. بقیه می خواهند زمان بیشتری بیابند تا بیشتر لذت ببرند تا بیشتر مفید باشند تا بیشتر ظلم کنند تا بیشتر... نمی دانم. من اما نه. من محتاج آرامشِ پس از نیستی هستم. من به مردن محتاجم. من میخواهم زودتر بروم.

مرگ را دوست دارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چقدر شبیهِ هم شده ایم!

همیشه یک نیاز کشنده در من بوده که در هیچ برهه ای از زندگیم نتواستم از آن صرف نظر کنم. دائما  آرزو داشتم کسی باشد که بتوانم با او طوری از خودم صحبت کنم که گویی با خودم سخن می گویم.

وقتی با خودتان حرف می زنید چه حسی دارید؟

هیچ گاه پیش آمده که در خلوتتان از صحبت با خودتان واهمه داشته باشید؟

 منظورم جنس حرفی ست که می خواهید به خودتان بگویید.

مثلا نگران قضاوت شدن هستید؟

 آیا نگرانید که بد فهمیده بشوید؟

نگران سوء برداشت هستید؟

هیچ نگرانید که پس از گفتن حرف مذکور، نظرش راجع به شما عوض شود و از آن پس با چشم دیگری شما را بنگرد؟

نگرانید که دیگر مثل سابق دوستتان نداشته باشد؟

نگرانید که دیگر جوابِ   تماس ها و پیامهایتان را ندهد؟

جوابِ من: قطعا نه.

وقتی با خودم حرف می زنم روحم عریان است. هر آنچه هستم و نیستم را به معرضِ نمایش می گذارم.

با دیگران که درد و دل می کنی چطور؟

وقتی با دیگران صحبت می کنی باید کلید سانسور شیپ مغزت را on کنی که مبادا هر حرفِ بدونِ فیلتری از آن بیرون بیاید. چرا؟

چون قضاوت می شویم.

چون تنها می شویم. آدمها کسانی را دوست دارند که شبیهِ خودشان باشند و وقتی تفاوت عقایدمان با خودشان را ببینند نظرشان راجع به ما عوض می شود و  ترکمان      می کنند و تنها می شویم. من تنهایی را دوست ندارم.

 

چون ما آدمها و چیزهای زیبا ، دوست داشتنی و غیرواقعی را به  آدمها و چیزهای واقعی ترجیح می دهیم. اما واقعیت همیشه زیبا و دوست داشتنی نیست. گاهی زهربار و تلخ است. اما ترجیح می دهیم خودمان را گول بزنیم و زیبا به نظر برسیم. شاید اگر آرامشِ نهفته در پسِ پذیرشِ واقعیتها را می چشیدیم نظرمان عوض می شد .

یک آرزو: کاش روزی برسد که به همدیگر اجازه بدهیم تا خودِ واقعی و بدون ممیزی شان را روی پرده ببرند. آن وقت است که گونه گونی و تنوع نقش ها و رنگها و فردیتِ آدمها میخکوبتان می کند. آن وقت است که می شویم منبع الهامِ یکدیگر. آن وقت است تکراری بودن آدمها دیگر آزارمان نمی دهد. می دانیم آقای الف و آقای ب در چه چیز از هم متمایز و متفاوند. کاش می شد همه چیز بچرخد و زیبایی را به جای شباهت ها در تفاوتها ببینیم. در دنیای امروزمان هر چه بیشتر شبیه به دیگری باشیم عزیز و مقبول تریم.

پس ارزش یگانگی مان کجا رفت؟  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک پیشنهاد برای من

هیچگاه برای پر کردن تنهایی هایت  سراغِ  آدم ها نرو.

    مثل ساختنِ خانه در مایملکِ دیگران است. روزها، ماهها و شاید چندین سال متوالی می روی و می آیی و خاک    می خوری. تمام دار و ندارت را خرج می کنی. با هزار کس و ناکس سر و کله می زنی. داستانِ بد قولی های عمله و بنا را که خودت خوب می دانی؟  از خواب شب و خوراک روزت می زنی، تنها به امید سر پناهی امن برای روزِ  و شبهای مبادایت. به امید کاشانه ای که ضامن آرامش جان و آسایشِ جسمت باشد. غافل از اینکه روحت خبردار نیست که اول از همه باید زمین را می خریدی و سندش را به نام خودت   می زدی. یکهو به خودت می آیی و یادت می آید که ای دادِ بیداد، بدون اینکه قدم اول را بداشته باشی،  سراغ مراحل بعدی رفته ای. حالا هم شهرداری با بولدوزر و لودر افتاده به جانِ عمارتی که با عرق جبین و کد یمین بنا کرده بودی . هیچ به هیچ. تمام دارایی ات در چشم به هم زدنی نیست و نابود شد.

 اما تو، بله، تو! تهِ دلت خوب می دانی که مقصر کیست و چرا ! می دانی که همه اش ایراد از تو بوده.

یادم بماند تنها دلی که از آن من است در سینه ی من است. یادم بماند تنها دلی که می توانم رویش سرمایه گذاری کنم دل خودم است.

 یادم بماند دلم را، سرمایه ام را، تمامِ دار و ندارم را در آبادی یا خرابه ی دل دیگران نبازم.

تنها حسابِ امنِ من میان سینه ی من است.

 یادم بماند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در باب شکستِ عاطفی


هر چند درجاتِ شدتش متفاوت است اما خواهی نخواهی احساساتِ ناخوشایند بر دلت خیمه خواهد زد. انگار دستی با ناخن های بلندِ سیاه از غیب قلبت را چنگ زده و قصدِ جانت را کرده. انگار که زنده نماندن بهترین گزینه ی موجود است. انگار که دلت یک بیهوشیِ سیصد ساله می خواهد. دلت می خواهد ماجرای فیلم"درخشش ابدیِ یک ذهن ِ پاک" واقعی بود و می توانستی تمام خاطراتش را از ذهنت بزدایی. با خودت  می نشینی و ماجرای اولین برخوردتان را هزار بار مرور میکنی و هی به او و زمین و زمان و خودت لعن و نفرین می فرستی که ای کاش فلان و بهمان می شد، ای کاش پایت می شکست و شما دو نفر هرگز به پست هم نمی خوردید. نمی خواهی باور کنی. نه که نخواهی، نمی توانی. تار و پود دلت از هم شکافته. قلبت ریش ریش شده. مگر به همین راحتی هاست؟  تمامی دقایق روز و شبت را با یادش آذین بسته ای .گوشه به گوشه ی شهر با هم خاطره ساخته اید.نه! هر چه فکرش را می کنی ممکن نیست. فراموشی اش میسر نیست.  فرنگی ها می گویند زمان بهترین شفا دهنده است. من می گویم، دستی از سر ارادت و آفرین بر شانه ی خودت بزن و بلند شو. من می گویم هنوز هستند کسانی که به عشقشان دلت را وادار به تپیدن کنی. من می گویم هنوز هستند کسانی که بودنِ تو دلیل بودنشان است. پس بمان. تلاش کن که بمانی. اول بخاطر خودت. خودی که رنج کشیده و و زخم برداشته اما رهایت نکرده. خودی که این بار قوی تر و مطمئن تر از سابق شانه به شانه ات ایستاده و رهایت نکرده. و دوم برای آنها که اجاق دلشان از آتش ِ محبت چون تویی گرم شده و رونق گرفته.

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰